شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 20 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 280 مامانی برای بهداد

** شکوفه ی بهار نارنجم **  795 . سه شنبه : صبحانت رو دادم و رفتم آرایشگاه ... یکساعتی کارم طول کشید .. اومدم ناهار پختم و خوردیم و ساعت 3 بود که من و شما رفتیم خونه مامان بزرگ .. خاله 1 و دختراش و خاله 3 و دخترش هم بودن  ... یه کم بزن و بکوب کردیم تا بقول مامان بزرگ کمرمون گرم بشه !!!!!!!! بعدش دختر خاله رفت آرایشگاه و منم کمک خاله کردم تا به کاراش برسه ... شما هم که با دختر خاله 3 سرگرم بودی و سراغ من نمیومدی ... این بازی کردنات با دختر خاله حسابی گرسنت میکنه ... برات غذا کشیدم و خوردی و دوباره رفتی سراغ بدو بدو ... غروب هم حیاط رو ریسه کشیدیم ... چقدر خوبه که همیشه حرف شادی و عروسی باشه ... ساعت 9 بود که همراه دخترخاله و ش...
25 خرداد 1393

یادداشت 279 مامانی برای بهداد

** شکوفه ی بهاری مامان ** 792 . شنبه : قرار بود با دخترخاله بریم بازار ، ولی دیر بیدار شدی ، ۱۱:۳۰ ، و دیگه برای بازار رفتن دیر بود ... صبحانت رو بیمیل خوردی ... بعدش رفتیم خونه خاله ... خیلی گرم بوووود ... هلاک شدیم تا رسیدیم ... بلافاصله سرگرم خوشگلاسیون شدیم ... اول من بعد دخترخاله ها ... اینجوری شد که ساعت ۴ ناهار خوردیم ... خیلی گرسنت بود !! و ناهارت رو خوب خوردی ... ساعت ۵ بود که آماده شدیم و با خاله و دختراش رفتیم بازار ... البته من و شما قرار بود بیاییم خونه که دخترخاله گفت باید بیای باهامون !!!!! ما هم رفتیم ... کلی دوردور کردیم ... تو هم بهت خوش گذشت و کل بازار رو راه اومدی !!!! ... ساعت از ۷:۳۰ گذشته بود که رسیدیم خونه .. ب...
19 خرداد 1393

یادداشت 278 مامانی برای بهداد

** شکوفه ی بهار من **  785 . شنبه : با خاله ها رفتیم خونه مامان ... تو با خاله رفتی تو خونه و من و دخترخاله رفتیم تا تزیینات محضر رو ببینیم و نامه آزمایششون روبگیریم .. بالاخره تاریخ عقدشون معلوم شد ... مامان بزرگ کلی شوید و نعنا گرفته بود تا برا جهاز دخترخاله خشک کنه ... تو هم با دخترخاله و دخترهمسایه تو حیاط بازی کردی ... ما هم کلی حرف زدیم تازه وقت هم کم آوردیم و نصف حرفامون موند  ... ساعت ۷ اومدیم خونه ... خیلی خسته شده بودی ، من رفتم سراغ شام و تو هم داشتی بازی میکردی که خوابت برد ... ساعت 9 خابیدی تا ۱۲ ... بیدار که شدی عوضت کردم که&n...
16 خرداد 1393

یادداشت 277 مامانی برای بهداد

** شکوفه ی بهار نارنج من **  778 . شنبه : قبل از صبحانه رفتیم تا بشورمت ... داشتی با آیینه ی روی در بازی میکردی و میخندیدی که دیدم دندون کرسیت دراومده !!!! اونم نه یکی ، دوتا !!!!!! ... حالا دلیل بدخلقیها و نق نقا و بدغذاییهای این چند روزت رو میفهمم ... اصلا فکرش رو نمیکردم بخوای دندون در بیاری !!!! ... بعد از مدتها مراسم دندون درآوردن رو اجرا کردیم و بعدش صبحانه خوردیم ... باقی روزمون هم مثل همیشه گذشت ... البته بابا هم از دندون دراوردنت کلی متعجب شد !!!!!!!! * دندون آسیاب دوم پایینت بیشتر از نصفش دراومده !!!! برای همین هم تاریخش رو میزنم برای یک هفته قبلتر  ... یاد نوشت 1 : هفدهمین دندونت آسیاب دوم پایین چپ ......
9 خرداد 1393

یادداشت 276 مامانی برای بهداد

** شکوفه ی بهار نارنجم ** 772 . یکشنبه :  تازه بیدار شده بودیم که بابا زنگ زد و گفت امشب دیر میاد ... به مامان بزرگ زنگ زدم ، گفت داره میره خونه خاله ۱ ... ما هم آماده شدیم و رفتیم ... خاله ۳ هم دخترش رو برد مدرسه و بعد اومد پیشمون...  خونه ی خاله رو دوس داری ... چون یه عالمه وسیله هست که میتونی بهشون دست بزنی و خاله بهت اجازه میده !!! .. تا عصر مشغول بازی و شیطونی بودی و با اینکه خوابت میومد نخوابیدی ... ساعت ۹ بود، حاضر شدیم که بابا بیاد دنبالمون ... تا بابا بیاد سرت رو گذاشتی رو دوشم و خوابیدی... با خیال اینکه بیدار نشی تو بغل خودم نگهت داشتم و نفس نفس زنان اومدیم تا خونه ... بابا فوری جات رو انداخت و دراز کشیدی تو...
2 خرداد 1393
1